میان دوستی و خرد نسبتهای چندی میتوان یافت. مرادم از این بحث تبیین عرفانی آن است. به این معنا که در راستای شناخت خداوند و متاله شدن فاعل شناسا، جایگاه هر یک چگونه است؟
آیا به حکم "پای استدلالیان چوبین بود" و این که شناخت و معرفت الهی "طور ورای طور العقل" میتوان پذیرفت که ازاین نعمت و ودیعه الهی نمیتوان به عنوان ابزار شناختی دراین حوزه مورد بهره جست؟
یا این که عقل به عنوان مهم ترین ابزار شناختی و یا به سخنی تنها ترین ابزارآن از جایگاه ویژه ای برخوردار است؛ به جهت آن که دیگر ابزارهای شناختی از حس و غیره آن نیز وابسته به عقل است و تا این خرد انسانی به عنوان آخرین ریزپردازنده به شکل دهی دادهها و ساماندهی آنها به شکل اطلاعات اقدام ننماید درکی درست و شناختی حاصل نشود و این که شناخت شهود نیز در نهایت به خرد انسانی نیازمند است تا دریافتهای آن بدان از جهت صحت و سقم تمایزیابد. چنان که اگر این عقل ناب و سرخ نباشد آدمیدر نهایت ناتوان از تمایز حق و باطل خواهد بود.
اگر چنین است آیا باید حکم کرد که داور نهایی در همه شناختها عقل و منطق است و شهود و هر ابزار شناختی بدان وابسته است؟
آیات بسیاری در قرآن به جایگاه ارزشی و اهمیت عقل اشاره دارد. به گونه ای که نمیتوان به هیچ وجه قدر و ارزش عقل و خرد را در اسلام و اندیشه اسلامینادیده گرفت و این پیامبر باطنی در همه انسانها را به کناری نهاد. در هیچ حوزه ای نیست که عقل در آن حضور نیابد و از کارکرد مثبتی برخوردار نگردد.
مشکل در نظریه پردازیهای موجود این است که مفهوم عقل به درستی شناخته نشده است. هر کس از عقل تعریفی به دست میدهد که آن دیگری مفهومیدیگری را اراده کرده و از پذیرش احکام منتسب به آن وامیزند. برخی عقل را عقل عملی گرفته و بر پایه حدیث " العقل ما عبد به الرحمن و اکتسب به الجنان"؛ آن چه که خدا بدان پرستش میشود و بهشت بدان به دست میآید؛ عقل نظری را خرد شمرده و بی ارزش و یا کم ارزش دانسته اند.
برخی سخن از عقل سرخ کرده اند و مقام آن را بلند دانسته اند. این گونه برخورد با عقل نه تنها در میان عارفان و فیلسوفان بلکه میان شریعتمداران و دیگران نیز وجود دارد.
البته عارفانی هستند که برای عقل( بدون بیان مقصود از آن به صورت روشن و تحدید شده علمی) ارزش و جایگاه بلندی قایل هستند و خواهان آن هستند که سالک و رونده راهی معرفت و تاله شدن عالم حس و خیالش را تحت سیطره عالم عقلش درآورد. عارف متاله میرزا جواد ملکی تبریزی در این باره مینویسد: اگر انسان دو عالم حس و مثال (خیال) خود را تابع عقلش نماید یعنی توجهش را به آن عالمش کند و همتش را به آن عالم قرار دهد و قوه آن را به فعلیت در آورد، سلطنت دو عالم شهادت( حس) و مثال بر او موهبت شود و خلاصه به مقامیمیرسد که بر قلب احدی خطور نکرده از شرافت و لذت و بهجت و بها و معرفت حضرت حق تعالی. بلی ( آن چه اندر وهم ناید آن شود.)
در این جا عالم عقل برزگ داشته شده و عوالم دیگر تحت سیطره آن دانسته شده است و دست کم خواهان آن شده اند تا این گونه شود. در این صورت عقل نیز بزرگ داشته و مقامش بلند شمرده شده است.
اما به نظر میرسد که عقل به آن همه بزرگی و عظمت و شرافت از کاستیهایی رنج میبرد که این مساله موجب شده است تا برخی مقامش را فروتر از آن چه گفته شده است بدانند.
در تفاسیر عرفانی عالم فرشتگان را عالم عقل دانسته اند چنان که عالم جنیان را عالم مثال شمرده اند. به این معنا که جنیان در عالم برزخ میان حس( شهادت) و عقل (غیب مطلق) یعنی در عالم غیب نسبی قرار دارند و از نظر قوه در مقام تخیل هستند و به مقام عقلی که فرشتگان از آن برخوردارند راهی ندارند.
فرشتگان از آن رو که در مقام عقل و خرد ناب هستند توان تشبیه و تخیل ندارند و به حکم عقل اهل تنزیه و تقدیس هستند(سوره بقره، 30 ) چنان که جنیان چون در مقام تخیل و تشبیه هستند اهل تشبیه هستند و توان و قدرت تنزیه الهی را ندارند. همین مساله موجب شد تا ابلیس که از جنیان است نتواند درک و شناخت درستی از مقام آدمیت پیدا کند و خود را به تشبیه کرد و مقام شباهت وتمثل برتر یافت و گفت: انا خیر منه خلفتنی من النار و خلقته من الطین؛ مرا از آتش آفریدی و آدم را از گل.
اما آدمیهم از عقل و هم از حس (شهادت مطلق که خاص آدمیاست و حتی جنیان از آن بهره ای ندارند) و هم از خیال برخوردار است. از این رو از ظرفیت بالایی برخوردار میباشد. از این رو آدمیبرخوردار از همه اسمای حسنای الهی است و میتواند به همه آن چه میخواهد برسد. در مقام حرکت از حس و شهادت مطلق آغاز میکند و تا مقام عقل بالا میرود. هم میتواند تسبیح و تنزیه و تقدیس گوی الهی باشد و هم او را به صفات و اسمای حسنای تشبیهی بخواند. از این رو میبینیم که این جامع اسما و صفات الهی هم با بیان اسمای سلبی و تنزیهی خدا را تقدیس میکند و هم با اسما و صفات اثباتی خدا را تحمید گوید.
این ظرفیت بالای انسانی است که میتواند مساله دوستی و محبت را نیز متحمل شود. تنها انسان است که میتواند به عنوانی موجودی دوست بدارد و محبوب شود و دوستی ورزد. دوستی وعشق و محبت از آن انسان و انسانیت است و دیگر موجودات از آن بهره یا ندارند و یا کم تر دارند.
این جامعیت و کاملیت انسانیت است که موجب شده است تا مساله ای به نام دوستی و محبت در او پدیدار گردد. محبت از اختصاصات آدمیاست که به طور کامل و کمال در او یافت میشود. همین قوه و ظرفیت است که به وی امکان میدهد تا به مقاماتی دست یابد که دیگر موجودات را راهی بدان نیست.
محبت عصاره و چکیده همه هستی است. افشره عقل و تخیل و حس است. از این رو تنها آفریدههایی از آن برخودارند که از همه عوالم برخوردار باشد. انسان به جهت همین خصوصیات است که اهل محبت است و دیگران را از آن بهره ای نیست. پس اگر بخواهیم نسبت عقل و محبت را بدانیم باید به این مساله توجه داشته باشیم که محبت عصاره عقل و دو چیز دیگر است. بنابراین چون که صد آمد نود هم پیش ماست. درباره عشق این نکته باید مورد توجه قرار گیرد که چون ریشه عشق از حس است آن را باید آغاز راه محبت و دوستی دانست که نتیجه چند عالم است. در قرآن از عشق به شغف تعبیر شده است(سوره یوسف) البته ناگفته نماند که عشق در قرآن و حدیث مذموم و مکروه نیست ؛ چون آغاز راه است ولی همانند شک ماندن در آن نادرست و مذموم است و فرد هم چنان که باید از شک بگذرد و در آن نماند و به مقام یقین رسد، باید از عشق و شغف حبی بگذرد و به حب و محبت واقعی رسد. در نگاه عارفان قرآنی، محبت راه رسیدن به مقام قرب الهی است. (یحبهم و یحبونه؛ خداوند به بندگانش محبت میورزد و بندگانش نیز به او محبت و دوستی میورزند.)
راه محبت راه اختصاصی انسان برای رسیدن به خداست. از این رو باید درباره این راه اختصاصی بیشتر و بهتر بحث کرد.
ناگفته نماند عقل به عنوان راه وصال مراد است که نسبت آن با محبت به عنوان راهی دیگر مطرح است نه به عنوان راه و یا ابزار شناختی که در این صورت نمی توان نسبت آن را با محبت بیان کرد چون محبت راهی برای شناخت نیست. این بحث از آن جایی که دراز دامن است به فرصتی دیگر وانهاده می شود. پس این سخن بگذار تا وقت دیگر.